بخشی از مقدمهی کتاب
كنكاش روان انسان و چگونگي تعامل او با هستي از هميشه تا هميشه سؤال بشر بوده و هست. حساسيت به خود و چگونگي رابطهاش با جهان هستي، روابط اجتماعي او و اين كه هر نبضي كه در نظام هستي ميتپد و مرگ و زندگي هر موجودي حساسي تبرانگيز است و جوهر انسان دائم در جوش و خروش است و به دنبال نظم و زيبايي و توازن و هماهنگي و يك كل منسجم است.
هر اثري اعم از متن ادبي يا شعر يا نقاشي و هر اثر ديگر حساسيت تمام وجود و چگونگي درك دنيايي كه با آن در تعاملايم و درك جهان هستي است كه در تركيب احساس و انديشه، خود را مينماياند. عشق به هستي بدون حساسيت امكانپذير نيست. عشق تنها دستمايهي من است در جهاني كه فلسفهاي مصلحتگرايانه و صنعتي دروگر مرثيهخوان زمين است و نوشتن برج ضد حمله است در مقابل فلسفهي فردگرايانه كه كمال انسان را نشانه رفته و اين برج آراسته شده به گلهاي ترانه و اينجا دم به دم دانش عشق و شعلههاي بيقراري در فضا و بخوانيم ترانهي موسيقي و راز يك ساقهي سبز، راز اين آبيها، راز اين رقص قلم و عشق بي هيچ عادت و دستور جاني خسته را در آغوش كشيد. آن زمان كه غفلتي مبتذل جان هستي را درو ميكرد، تا ترانهي كشف ميخوانم آزادم. ما عشق به غريزه ندادهايم. گذرگاه بهار را گلباران میكنم. ما در آغاز بيرون شدن از دهانهي پرگاريم. زيبايي به شاخهي مجنون بياويزيم و صداقت به خوشهي آفتاب و نان طعم غفلت داشت و دانش مزهي ترديد و من كشتي عشق را از همهمهي هيچستان عبور خواهم داد.